زیر سینه‌ی سپید، زیر گیسوی مشکی

بایگانی

این نوشته حالا حالاها زنده می ماند « در زندگی زخم هایی هست که ...» ، نه که شیفته نقل قول از صادق خان باشم. نه که خودم نتوانم به شکل دیگری آنرا بنویسم، اما این نوشته حالا حالاها زنده می ماند...  

در زندگی زخم هایی هست که شاید بشود برای خود نوشت اما نمی شود ... ادامه مطلب

۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۵
مو مشکی

از خانه که بیرون آمدم، سنگریزه‌ای داخل لنگه کفشم رفت. برگ درختهای مسیر در روشنایی ملایم عصرگاه، مثل فسفر می‌درخشید. باد خنکی داخل شالم می‌شد و پشت گردنم را سرحال می آورد. نمی‌توانستم رنگ مرز آسمان و تپه ها را تشخیص دهم. شاید آبی بود، یا سبز، شاید هم سبزآبی. در ورودی باریک پارک، حق تقدم را به کودکی که تازه پا گرفته بود دادم. نیم دقیقه‌ای معطلم کرد. چند کلاغ از روی نوک کاجها پریدند. اسب کهری پشت پرچین خانه‌ی کنار پارک چیزی می‌جوید. روی سرش یک نشان سفید داشت. نیمی از برگهای یک درخت در زمان حال و نیم دیگرش با خاطره‌ی پاییز زندگی می‌کردند؛ دختر بچه‌ای زیر درختِ متفکر، نشسته بود و فوتبال پسر بچه‌ها را نگاه می‌کرد. شبیه فرشته‌های کوچک تابلوهای رنسانس بود؛ موهایش در پرتو صورتی آفتاب، می‌درخشید. به‌رنگ طلا بود. در ذهنم دو بال شفاف برایش کشیدم. بالها زیر آفتاب ... ادامه مطلب

۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۴
مو مشکی

به آسمان نگاه می‌کنم. گاهی که به آسمان نگاه می‌کنم، در جلد یک شکارچی فرو میروم. یک شکارچی که کاری با درخت‌های جنگل ندارد، و غزال‌های گریزپا برایش جالب‌ترند؛ به انتظار دیدن یک شهاب، گستره‌ی آسمان را  با نگاهم جاروب می کنم. ستاره های پس‌زمینه را البته دوست دارم. آنها هم به موقع خود، الهام بخشند و هر کدام افکارم را به اندازه ی فاصله‌ای که با او دارم، عمق می‌دهد؛ اما امشب ذهنم متوجه شهاب هاست. به این فکر می‌کنم که ستاره‌های پس‌زمینه، همیشه هستند. وقتی همیشه هستی، به مرور، به خودِ پس‌زمینه، می‌چسبی. پس‌زمینه هر چند زیبا، پس‌زمینه است و هر چیزی که به آن بچسبد، مستعد پس‌زمینه شدن، حتی اگر چیز مورد نظر، یک ستاره‌ی درخشان یا گل‌سرخی استثنائی و پس‌زمینه ی مورد نظر، آسمان یا کاغذ دیواری یک اتاق باشد؛ به مرور فراموش می‌کنی که... ادامه مطلب

۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۷
مو مشکی

صدای یک زنجره می آید. خودم را یک زنجره تصور می کنم. قلم و کاغذ در دست دارم. روی یکی از شاخه‌های انجیر حیاط به پشت روی بال‌هایم لم دادم. پای چهارم را روی پای سومم گذاشتم و به بالای سرم که پر از برگهای سبز است نگاه می کنم. خورشید به آنطرف برگها می خورد و من این زیر، پشت آنها را روشن و درخشان می بینم. با دست چپم با یک برگ ور می روم. نسیم خنکی نوک بال‌هایم را تکان می دهد؛ این تکان‌های ظریف، برای یک زنجره‌ی قلقلکی مثل من، خوشایند است. فقط حیف که به خاطر پوست سفت و انعطاف ناپذیر صورتم، نمی‌توانم بخندم. با دست ( یا شاید هم پای) دومم، پوست سبز شکمم را می‌خارانم. سه چشم قرمز کوچکی که بالای دو چشم اصلی ام دارم را با زبان می لیسم. صدای یک زنجره را می‌شنوم و حالا که زبان زنجره ها را خوب می‌فهمم، شعری برای او می‌نویسم:  ادامه مطلب

۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۶
مو مشکی

عجیب بی‌حوصله‌ام. صبح هم همین‌طور بودم. عصر اخبار گوش دادم. خیلی وقت بود گوش نمی‌دادم. آدم وقتی مثل مکس* زیاد کتاب بخواند یا بعد از مدت‌ها اخبار گوش بدهد، چیزهایی را می‌فهمد که نباید. بهتر بود نگاهم به باران همان نگاه رمانتیکی که این چند روز داشتم، می‌ماند. نمی‌دانستم بارانی که اینجا پیوسته و آرام می‌بارد و دل من را می‌برد، در شمال غرب کشور هم پیوسته اما تند می‌بارد و خود مردم را می‌برد. یا نمی‌دانستم آمریکا بزرگترین بمب اینبار غیر اتمی‌اش را جایی در شمال شرق پایین انداخته...

البته یاد زری هم افتادم؛ بعد از خبر سیل و بمب، گفتند پرسپولیس قهرمان لیگ شده... بله، زری! زری که عاشق پرسپولیس بود و همیشه پاپیونی قرمز، سمت چپ مقنعه سپیدش خودنمایی می‌کرد. از چهارم دبستان تا سوم راهنمایی با زری هم‌کلاس بودم. دست‌خطش از معلم‌ها هم زیباتر بود. قلم را بین انگشت اشاره و شست نمی‌گرفت، بین انگشت اشاره و میانی جا می‌داد. چندبار خواستم از او یاد بگیرم اما انگشت میانی‌ام تاول می‌زد. زری می‌گفت رمز کار چیز دیگری‌ست؛ باید خودکار را روی کاغذ ... ادامه مطلب

۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۵
مو مشکی

چقدر خوب است که روی این سیاره تنها نیستیم. اگر فقط خودمان بودیم، حسابی حوصله مان سر می رفت. دیگر قناری ها نبودند که در قفس روحشان را بر باد دهند و روحمان را شاد کنند؛ یا ماهی های کوتوله شده اما زیبای داخل تُنگ ها و آکواریوم ها. چرا اینقدر حاشیه می روم ؟ برویم سراغ مراکز اصلی، باغ وحش ها! باغ وحش، چه اسمی!

باغ را که می شنوم یاد باغ های کیو می افتم. باغ هایی که جز زیباترین انگولک کاری های انسان روی طبیعت اند و تازه ملکه انگلیس هم هر سال به تماشایشان می رود. حالا کلمه وحش را بنشان کنار باغ. چه تضادی دارند این دو. کلمه وحش من را یاد مردان و زنان و حیوانات برهنه می اندازد. یاد درخت های هرس نشده و رودهایی که مسیر خودشان را می روند و در یک جوی تدارک دیده شده حرکت نمی کنند.

 چقدر چیز برای دیدن در باغ وحش ها هست. یادم باشد اگر صاحب فرزندی شدم، حتما ببرمش باغ وحش ها را ببیند. حتما. موجودات رنگانگی از همه جای جهان آنجا پیدا می شود. مثلا پرنده هایی با منقار و دُم های رنگی که در حافظه شان چیزهای خوبی وجود دارد. چیزهایی حتی رنگی تر از... ادامه مطلب

۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۳
مو مشکی

پنجره باز است، باد می آید، باران هم. نصف آسمان ابریست، نصفش آبی. خواهرم به مادرم می گوید «اولین باران پاییز است.» مادرم می گوید «این که باران نیست، نم است.»

دختری که می دانم دبستانیست در کوچه با صدایی که ذوق تویش موج می زند به دوستش می گوید

«بارون داره می باره حدیث.»

باد تندی یک مشت قطرۀ باران در اتاقم ریخت، و پنجره را محکم پشت سر کوبید. رفتم پنجره را بستم. شیشه اش، یک دنیا فاصله بین من و باران انداخت. دوباره بازش کردم... ادامه مطلب

۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۱
مو مشکی

امروز درون پیله بیدار شدم، زودتر از زمان مقرر. هنوز شفیره ام. با بدنی سپید و نرسیده. و دست و پاهایی سست. نمی توانم پوست سفت پیله را بشکافم. بهتر است دوباره بخوابم تا اکسیر زمان، من را قوی و پوست پیله را ضعیف کند. اما خواب از سرم پریده... ادامه مطلب

۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۵
مو مشکی